سراب
عمری به سر دویدم در جستجوی یار:
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود.
دادم درین هوس، دل دیوانه را به باد؛
این جستجو نبود.
هر سو، شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی زشوق، خنده زدم، گه گریستم.
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم!
رویی شکفت چون گل رؤیا و، دیده گفت:
- "این است آن پری که ز من می نهفت رو.
خوش یافتم، که خوشتر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو..."
.... هر سو مرا کشید پی خویش در به در،
این خوش پسند، دیده ی زیبا پرست من.
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار،
بگرفت دست من.
و آن آرزوی گمشده، بی نام و نشان،
در دورگاه دیده ی من جلوه می نمود.
در وادی خیال، مرا مست می دواند،
و زخویش می ربود.
از دور، می فریفت دل تشنه ی مرا؛
چون بحر، موج می زد و لرزان چو آب بود.
وانگه که پیش رفتم، با شور و التهاب،
دیدم سراب بود!
بیچاره من، که از پس این جستجو، هنوز
می نالد از من این دل شیدا که:- " یار کو؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟
بنما، کجاست او!....."
هر رهگذري محرم اسرار نگردد