سراب

عمری به سر دویدم در جستجوی یار:

جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود.

دادم درین هوس، دل دیوانه را به باد؛

این جستجو نبود.

هر سو، شتافتم پی آن یار ناشناس

گاهی زشوق، خنده زدم، گه گریستم.

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم!

رویی شکفت چون گل رؤیا و، دیده گفت:

- "این است آن پری که ز من می نهفت رو.

خوش یافتم، که خوشتر ازین چهره ای نتافت

در خواب آرزو..."

.... هر سو مرا کشید پی خویش در به در،

این خوش پسند، دیده ی زیبا پرست من.

شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار،

بگرفت دست من.

و آن آرزوی گمشده، بی نام و نشان،

در دورگاه دیده ی من جلوه می نمود.

در وادی خیال، مرا مست می دواند،

و زخویش می ربود.

از دور، می فریفت دل تشنه ی مرا؛

چون بحر، موج می زد و لرزان چو آب بود.

وانگه که پیش رفتم، با شور و التهاب،

دیدم سراب بود!

بیچاره من، که از پس این جستجو، هنوز

می نالد از من این دل شیدا که:- " یار کو؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟

بنما، کجاست او!....."

گمگشته

بیان نامرادیها ست اینها که من گویم

همان بهتر بهر جمعی رسم کمتر سخن گویم

 

شب و روزم بسوز و ساز عمر بی امان طی شد

گهی از ساختن بنالم،گهی از سوختن گویم

 

خدا مهلتی ای باغبان تازین قفس گاهی

برون آرم سر و حالی بمرغان چمن گویم

 

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها

غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

 

بگویم عاشقم،بی همدمم،دیوانه ام،مستم

نمیدانم حال و درد خویشتن گویم!

 

از آن گمگشته من هم نشانی آور ای قاصد

که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

 

تو میائی ببالینم،ولی آندم که در خاکم

خوش آمد گویمت اما،در آغوش کفن گویم

تقدیر

 

ای وای،در این دار فنا خستگی ما

چیزی نبود جز غم دلبستگی ما

چون ساعت رفتن برسد،الفت هستی

صد پاره شود با همه پوستگی ما

ما جمله،اسیران من و مایی خویشیم

اینجاست،همان علت صد دستگی ما

افسوس که با قید تعلق خبری نیست

زآزادگی مطلق و وارستگی ما

نیک و بد تقدیر که تغییرپذیر است

تعبیر شود،پستی و برجستگی ما

این عقربه تند زمان است که می خندد

بر راه دراز و قدم آهستگی ما

در عین جوانی،بشگفتند یکایک

پیران جهاندیده ز بشکستگی ما

 

ارزش عمر

 

مدار چرخ،به کجداریش نمی ارزد

دو روز عمر،به این خواریش نمی ارزد

سیاحت چمن عشق،بهر طایر دل

به خستگی و گرفتاریش نمی ارزد

ز بامداد وصالم مگو،که شام فراق

به آه و اشک و به بیداریش نمی ارزد

دلی ز خویش مرنجان که گر شوی سلمان

جهان به طاعت و دینداریش نمی ارزد

نوازش دل رنجیده ام مکن ای عشق

که خشم یار به دلداریش نمی ارزد

کنار بستر بیمار عشق،منشینید

که محتضر به پرستاریش نمی ارزد

به نقش ظاهر این زندگی،چه می کوشید

بنا شکسته،به گلکاریش نمی ارزد

بگو به یوسف کنعان،عزیز مصر شدن

به کوری پدر و زاریش نمی ارزد

در این زمانه مجویید از کسی یاری

که خود به منت آن یاریش نمی ارزد

 

سوختگان

 

من چه گویم،که به راز دل من پی ببرید 

ره به سر منزل شوریده دلان،کی ببرید 

ساز،آن سوز ندارد که بنالد با ما 

بهر تسکین دل سوختگان،نی ببرید 

هر کجا که محفل گرمی است که رنگی خواهد 

قدحی خون دل ما،عوض می ببرید 

در چمن غنچه پرپر شده ای گر دیدید 

پی به بی برگی ما،از ستم دی ببرید

بهر تنبیه کریمان زمان،به که همان

پیش سلطان یمن،هدیه سر طی ببرید

خون به دل هر که چون من رفت و دگر بازنگشت

شاخه ای لاله به آرامگه وی ببرید

سوز من سوز دل و،رنج شما رنج جهان 

من چه گویم که به راز دل من پی ببرید

شانه

 

راهی به پیش دارم و مستانه می روم

دیوانه ام به دیدن دیوانه میروم

یک شعله آتشم،بگریزید از برم

آسیمه سر به خلوت جانانه می روم

هستی که از آن گریخته بودم به دام خویش

افکندم آنچنان که پی دانه می روم

عشق مرا ببین که به بوی شکوفه ای

هر گوشه با شتاب چو پروانه می روم

لاف وفا نمی زنم،اما به راه عشق

چون عارفان دلشده،رندانه می روم

وقتی که زنده ام ز من ای دوست رو مپوش

وقت دگر چو آید از این خانه می روم

تنها بیا و حال من محتضر بپرس

تا بنگری چگونه غریبانه می روم

درویشم و به کوی تو چادر زدم ز شوق

یا از درم به خشم بران،یا نمی روم

یا بشکن این قرار محبت میان ما

یا لا به لای زلف تو چون شانه می روم

داغ گناه

 

اشکی به چشم و در دلم آهی نمانده است

دیگر مرا ز عشق،گواهی نمانده است

در چشم بی فروغ من از رنج انتظار

غیر از نگاه مانده به راهی نمانده است

در سینه سر چرا نکشم،چون که بر سرم

جز سایه های بخت سیاهی نمانده است

در دوره ای که عشق گناهست،بر دلم

جز جای داغ مهر گناهی نمانده است

نوری ز مهر نیست به دل های دوستان

لطفی دگر به جلوه ماهی نمانده است

در باغ خشک دوستی ای باغبان عشق

از گل گذشته،برگ گیاهی نمانده است

شور و حلاوتی ز کلامی ندیده ایم

شوقی و جذبه ای به نگاهی نمانده است

حسرت کشی ببین که دگر از وجود من

جز ناله های گاه به گاهی نمانده است

ائینه دار

 

گر تو را یار و گر که بار توام

 

چه توان کرد،بی قرار توام

 

گر کشی ور به لطف بنوازی

 

دست بسته،در اختیار توام

 

تو به هر شکلی خواهیم،آنم

 

تاری از موی تابدار توام

 

در سخن های من نموداری

 

آئینه دار روزگار توام

 

آفتم را نمی توان دید

 

کشت سر سبز نوبهار توام

 

از تو من شهره ی جهان شده ام

 

بهترین شعر و شاهکار توام

 

زیر پا مفکنم به بیزاری

 

دفتر عشق و یادگار توام

 

وعده دادی ببینمت ای دوست

 

پای تا سر در انتظار توام

مزار دل

 

تو چه دانی به من چه می گذرد؟

که چنین روز و شب ز من دوری

مـن سـزاوار مهـربانی تـو

نیستم جان من،تو معذوری

تو چه دانی که آه حسرت من

چه روانسوز آتشی شده است؟

تو چه دانی که شعله آه

چه شررهای سرکشی شده است؟

تو چه دانی چو گریم از غم تو؟

بند بند تنم،چسان لرزد؟

تو چه دانی چو می برم نامت

پیش چشم من این جهان لرزد

تو چه دانی چگونه می نالم؟

ناله این نیست،شیون است ای دوست

شیون روح داغدیده ی من

بر مزار دل من است ای دوست

تو چه دانی،چو گاه می گویی

که تو رابیش از این نخواهم خواست

در سر من چه شور و غوغایی

در دل من چه آتشی برپاست

تو چه دانی که بی خبر ماندن

ز عزیزان چه عاقبت سوز است

تو چه دانی به چشم مهجوران

سال ها،کمتر از شب و روز است

تو چه دانی که عمر بی فرجام

این نفس چون گذشت،با ما نیست

گر شدی مهربان،همین دم شو

کانچه امروز هست،فردا نیست

دوست

 

گفت دیدی چگونه آزردم

 

دل زود آشنای ساده ی تو؟

 

گفتی دیدی که عاقبت کشتم

 

روح آزاد و افتاده ی تو

 

گفت دیدی چگونه بشکستم

 

اعتبار تو را ز خودخواهی؟

 

گفت دیدی که سو ختم آخر

 

خرمن دوستی ز گمراهی

 

گفت دیدی که دوستانه تو را

 

با چه نیرنگ, راندم از یاران

 

گفت دیدی که پاک فرسودم

 

تن غم پرورت چو بیماران

 

گفت دیدی که از تو ببریدم

 

عشق دیرین نازنین تو را

 

گفت دیدی به اشک و خون شستم

 

رنگ و بوی گل جبین تو را

 

گفت دیدی که جمله نیکی تو

 

با دورنگی, ز یاد خود بردم

 

گفت دیدی که بعد از آن همه صدق

 

کز تو دیدم,روانت آزردم

 

گفت دیدی که از سرت بیرون

 

کردم اندیشه ی وفاداری

 

گفت دیدی که در تو شد خاموش

 

آتش مهربانی و یاری

 

گفت دیدی که در زمانه ی ما

 

معنی دوستی دگرگون است

 

گفت دیدی که هر که این سودا

 

در سرش بود و هست,مغبون است

 

گفت دیدی که از حسادت و بغض

 

دوستی را ندیده بگرفتم

 

گفت دیدی که آنچه مدحم را

 

گفته ای ناشنیده بگرفتم

 

گفت آری یکایک اینها را

 

دیدم و اعتنا نکردم من

 

گله ی دوستانه ای هم , هیچ

 

از تو ای بی صفا,نکردم من

 

صبر کن, تا که عکس کرده ی خویش

 

اندر آیینه ی زمان بینی

 

من نباشم اگر,خدایی هست

هر چه دیدم یکان یکان بینی